در این میانه شب که انبوهی از پاره های ابر تاریک، چونان راهزنانی با خنجرهایی از نیام برآمده در تکاپو برای جنگ با روشنایی ماه تاب کویر، از هر سو دهشت بر جان کویریان می افکند و از هر سویی نسیم میرنده خود را میپراکند، چون چشم جان به هر سو داری، اضطرابی عمیق در جان ساکنان کویر بینی!
مگر نه این که داستان شبهای کویر، هماره سکوت و تنهایی و نسیمی روان بوده؟ این تشویش است که صحرا را درنوردیده؟ چرا ذرات کویر ناآرام و بی قرارند؟ هرچه شب پیش میرود دلشورهای غریب بر جانم روان میشود تا بدانجا که مدهوش بر دامان گرم مادری کویر سر نهادم.
در گرماگرم این پریشانی و در هنگامه غلبه ظلمات دهشتناک کویر، ناگهان نسیمی جانفزا در دشت وزیدن گرفت؛ گویی سیلابی از نور تمام آن تشویشها را با خود برد و سکینه و آرامش را به یادگار گذارد!
دامان مادری کویر، همچون همیشه گرم و گیر، مرا به آرامشی از جنس آسمان فرو میبرد؛ سر بر آغوش مادریش چون نهادم صدای پای ملائک را بر خاک فسرده زمین به گوش جان شنیدم؛ این نه خنکای نسیم شباهنگام کویر که صدای بال فرشتگان است! آه خدایا چه شدست که کویر مهبط ملائک عرش کبریاییت گشته؟!
این کدام رازیست که درهای آسمان را به زمین گشوده است؟ مگر کدامیک اسمی از اسمای خداوندی در این قطعه خاک فرو افتاده که درهای عرش بر آسمان زمین گشوده گردیده؟ در هنگامه این پریشانی، ناگهان صدای پای کاروانیان هشیارم نمود؛ کاروانی با خمرههای از عطر و گلاب! تمام دشت مستان و خرامان از پی آن عطر و گلاب در خروش! کاروانیان را کدامین منزلگاه موعود را مقصد است که باری از شیشههای عطر و گلاب دارند؟
این کدامین کاروان است که سپاهی از ملائک، پیش قراول خود دارد؟ این کدامین قافله سالار است که ماه از خجلتش چهره در ابر فرو برده و خورشید از برای احترامش، رغبتی برای برآمدن و درخشیدن ندارد؟! این کدامین بازار است که کالای آن عطر و گلاب است؟! این عطر کدامین گل افسوس کننده است که این چنین جان را خرامان میکند؟! با عبور کاروانیان، دیگر دشت را نه دهشتی بود و نه آسمان را پارههای ابرهای تاریک! دشت... شب... سکوت... آرامش و دیگر هیچ!
در این سکوت و تنهایی، ناگهان بانگی از غیب این چنین در دشت طنین افکند که: «دیری نپاید که صحرا، مأمن ستارگان آسمان باشد و کویر، معطر به عطر کاروانیان»!
کاروان در دل صحراست خدا رحم کند یوسف ما تک و تنهاست، خدا رحم کند.
به قلم کیا محمدی
انتهای پیام